|
دو شنبه 22 خرداد 1391برچسب:, :: 23:41 :: نويسنده : mahtabi22
شایان هنوز با پرستار زیبا در حال صحبت بود. صدای خنده ی شایان، کل بوتیک را پر کرده بود. پرستار جوان هم که اسمش سهیلا بود، تصمیم نداشت از آن بوتیک بیرون برود. او هم پا به پای شایان می خندید و صحبت می کرد. شایان یک لحظه به بیرون از مغازه نگاه کرد و ناگهان خنده روی لبهایش خشکید. شهناز بود که به سمت بوتیکش می آمد. شایان دست و پایش را گم کرد. یاد تهدید شهناز افتاد که گفته بود، اینباربا زن های آن چنانی برخورد می کند و کتکشان می زند. نکند شهناز با دیدن سهیلا، دیوانه شود. بهتر بود سریع اوضاع را سر و سامان دهد تا بهانه ای به دست شهناز نیوفتد. قدم اول این بود که سهیلا را از سر خود وا می کرد.... قدم اول.... با قیافه ی به ظاهر ناراحتی به سهیلا نگاه کرد و آماده بود تا بهانه ای را که در همان لحظه به ذهنش رسیده بود، برای سهیلا بگوید. سهیلا باید از بوتیک بیرون می رفت.... ................ سیاوش مقابل فروشگاه لوازم آرایش، پارک کرد. همین که خواست از ماشین پیاده شود، متوجه ی بنفشه شد که زودتر از او در ماشین را باز کرده بود. سیاوش اخم کرد: -بشین تو ماشین -منم میام -تو رو کجا ببرم با این ابروها، بشین تو ماشین، من الان برمیگردم بنفشه با لجبازی گفت: خوب الان روسریمو تا روی ابروهام می کشم پایین، ببین دیگه ابروهام معلوم نمیشن و دست برد روسری اش را تا روی ابروهایش پایین کشید و قیافه ی خنده داری پیدا کرد. سیاوش سعی کرد نخندد اما نتوانست، قهقهه زد: -شبیه حاچ خانوما شدی بنفشه بی توجه به سیاوش گفت: -الان بیام پایین؟ سیاوش سر تکان داد: -خیل خوب بیا هر دو از ماشین پیاده شدند و به سمت فروشگاه رفتند. ........ سیاوش رو به دختر جوان فروشنده کرد که با تعجب به بنفشه نگاه می کرد. بنفشه روسری را تا روی چشمهایش پایین کشیده بود و به همین خاطر برای دیدن فروشنده، سرش را به عقب خم کرده بود و به او زل زده بود. سیاوش تک سرفه ای کرد: -خانم، مداد تتو می خوام دختر جوان به خودش آمد و به سمت قفسه ی مداد تتو رفت. چشمان بنفشه روی اجناس فروشگاه چرخید و روی رژلبهایی که زیر پیشخوان خودنمایی می کرد، ثابت ماند. باز هم آه حسرت روی لبهایش نشست. ای کاش سیاوش برایش از همین رژ لبها می خرید، ای کاش..... سیاوش پول مداد تتو را به فروشنده داد و رو به بنفشه کرد: بریم بنفشه با بی میلی رو چرخاند تا به همراه سیاوش از فروشگاه خارج شود. سیاوش متوجه ی گرفتگی بنفشه شد. به گمانش که چشم دخترک، اسپری و یا ادکلنی را گرفته باشد رو به او گفت: -چیزی می خوای؟ بنفشه با ذوق به سمت سیاوش برگشت و سر تکان داد. -خوب چی می خوای؟ بنفشه با انگشت به رژ لب سرخ رنگی که زیر پیشخوان به چشم می خورد اشاره کرد. باز هم دود از سر سیاوش بلند شد. بنفشه رژ لب می خواست؟ ای خدا... رژ لب؟ با درماندگی به بنفشه نگاه کرد: -می خوای چی کار؟ ولش کن، بریم یه عالمه کار داریم بنفشه با دلخوری به سیاوش نگاه کرد و شانه هایش آویزان شد. سیاوش آنقدر مستاصل شده بود که بی اختیار به دختر فروشنده نگاه کرد تا نظر او را بداند. دختر فروشنده آنقدر گیج و منگ شده بود که فقط به بنفشه نگاه می کرد و متوجه ی نگاه سیاوش نشد. سیاوش به سمت در فروشگاه رفت: بریم بنفشه سلانه سلانه به دنبال سیاوش روانه شد. سیاوش یک لحظه چرخید و به بنفشه نگاه کرد. باز هم دلش سوخت. باز هم... نفسش را پر صدا بیرون فرستاد و دوباره وارد مغازه شد و گفت: بیا ببینم کدومو می خوای؟ بنفشه ذوق زده شد و به سمت پیشخوان دوید و جلوی چشمان از حدقه درآمده ی فروشنده ی جوان، دوباره به همان رژلب سرخ رنگ اشاره زد: -اونو می خوام .............. سیاوش ماشین را در خیابان خلوتی پارک کرد و به بنفشه که رژ لب را برای بار دهم، باز و بسته می کرد گفت: -بچرخ سمت من ببینم بنفشه به سمت سیاوش چرخید. سیاوش خودش را به بنفشه نزدیک کرد و چانه اش را در دست گرفت. قلب بنفشه شروع به تپیدن کرد. سیاوش می خواست او را ببوسد؟ چی؟ چی؟؟؟؟؟ این دیگر چه فکری بود که به ذهن این دخترک رسیده بود؟ سیاوش او را ببوسد؟ این هم از اثرات دیدن همان فیلمهای ممنوعه بود؟ شاید... شاید... سیاوش با دست دیگرش روسری بنفشه را از روی ابروهایش بالا زد و با مدادی که در دستش بود روی ابروهای بنفشه کشید. بنفشه مسخ شده به چشمهای سیاوش زل زده بود. بازدم سیاوش، توی صورتش می خورد. بنفشه در این دنیا نبود. چانه اش در دست سیاوش بود و سیاوش روی صورتش نقاشی می کرد. خوشبختی از این بالاتر، برای بنفشه وجود داشت؟ وجود داشت؟ حتی رژ لبی را که برای داشتنش ذوق زده شده بود، از یاد برد. فقط به سیاوش نگاه می کرد، نگاه می کرد، و باز هم نگاه می کرد...... سیاوش بی توجه به نگاه خیره ی بنفشه، قسمتهای تراشیده شده ی ابروهایش را با مداد، سیاه می کرد. همین مانده بود که با مداد تتو، ابرو هم ترمیم کند، این اتفاق هم که افتاده بود... خدا بخیر بگذراند... کار سیاه کردن ابروها که تمام شد، چانه ی بنفشه را رها کرد و به ابروها نگاه کرد. ابروها تقریبا رو به راه شده بود اما کاملا مشخص بود که با مداد طراحی شده اند. سیاوش با خودش فکر کرد که چقدر چهره ی بنفشه، با مداد کشیدن تغییر کرده بود، با نمک شده بود.... از این فکر لبخندی بر لبش آمد. چند سال دیگر که بنفشه پا به دبیرستان می گذاشت، دختر با نمکی می شد، اما چند سال دیگر..... نه حالا با این دماغ دلقکی و ابروهای نصفه نیمه ی مداد کشیده شده.... سیاوش سرش را کج کرد و به بنفشه گفت: با مداد بهترش کردم، باید بهت یاد بدم کجاها رو سیاه کنی، تا یکی دو ماه دیگه هم ابروهات مثه قبل نمی شه، وقتی می ری مدرسه هم باید چتری موهاتو، بریزی رو ابروهات تا مشخص نشه سیاوش با خود فکر کرد که به هر حال به خاطر همین ابروها دوباره به مدرسه فرا خوانده خواهد شد، دوباره.... به سمت فرمان چرخید و ماشین را روشن کرد و به راه افتاد. بنفشه همچنان به نیمرخ سیاوش نگاه می کرد. حتی یک کلمه از حرفهای سیاوش را نفهمیده بود. فکرش درگیر نزدیکی چهره ی سیاوش به صورتش بود. سیاوش باز هم باعث شده بود تا دخترک به عالم هپروت پرواز کند سیاوش باز هم اشتباه کرده بود، سیاوش باز هم ندانسته، اشتباه کرده بود باز هم.... سیاوش همانطور که رانندگی می کرد، بنفشه را مورد خطاب قرار داد: -حالا واسه چی ابروهاتو، تیغ زده بودی؟ بنفشه نگاهش را از نیمرخ سیاوش گرفت و به رژ لب در دستش نگاه کرد. سیاوش دوباره سوالش را تکرار کرد: -خجالت کشیدی؟ بگو حالا، دیگه تیغ زدی رفت و لبخند زد. بنفشه به یادش آمد که با چه ذوق و شوقی به خاطر سیاوش ابروهایش را تیغ زده بود. آنقدر ذوق و شوق داشت که حتی ناهار هم نخورده بود. اما سیاوش با دیدن او فریاد زده بود و بعد هم با یک مداد عجیب و غریب درون ابروهایش، نقاشی کشیده بود. هرچند که با دستانش چانه اش را گرفته بود و هرچند که صورتش نزدیک صورتش بود، اما با همه ی این اوضاع و احوال، از یادش نرفته بود که سیاوش، چطور نقطه ی ذوقش را کور کرده بود. بنفشه سرش را پایین انداخت و با لبهای آویزانی گفت: -می خواستم تو منو ببینی سیاوش خندید: -من ببینم که چی بشه؟ آخه تیغ زدن ابرو دیگه دیدن داره؟ بنفشه به خودش فشار آورد تا بتواند حرف دلش را بزند، اما نتوانست. واقعا سیاوش اینقدر خنگ بود که معنی حرف بنفشه را نمی فهمید؟ واقعا؟ خوب دخترک دوستش داشت و می خواست در نظر سیاوش زیبا باشد. بنفشه باز هم گفت: -خوب می خواستم منو ببینی سیاوش دوباره لبخند زد، که می خواست او را ببیند.... او که همیشه بنفشه را می دید، دیگر تیغ زدن ابرو کجای این معادله بود؟ تیغ بزند که او ببیند و بعد چه شود؟ که او ببیند؟ اصلا برای چه ببیند؟ برای یک ثانیه فکری از ذهن سیاوش گذشت، خودش به افکارش پوزخند زد. نه، امکان نداشت قضیه آن چیزی باشد که سیاوش تصور کرده بود. یک لحظه به سمت بنفشه چرخید که سرش را پایین انداخته بود و دوباره در رژ لب را باز کرده بود و بعد به رو به رو نگاه کرد. کمی اخم کرد. نکند همان چیزی بود که به ذهن سیاوش رسیده بود؟ نه محال بود، این دخترک فقط دوازده سال سن داشت. سیاوش سی و پنج ساله بود، اصلا دوست داشتن یک مردی با این همه اختلاف سن، برای بنفشه چیز خنده داری بود. خنده دار هم نه، خیلی بعید بود، خیلی.... بنفشه اگر هم می خواست در این سن و سال به کسی علاقه مند شود، به پسر بچه های شانزده هفده ساله علاقه مند می شد، نه به کسی که جای پدرش بود.... سیاوش باز هم به نیمرخ بنفشه نگاه کرد، بنفشه لب پایینش را می جوید. خدا می دانست که در آن لحظه چه فکری در سر داشت. سیاوش برای بار چندم پوزخند زد. بنفشه فقط می خواست او را بخنداند، شیرین کاری هایش از خط قرمز بیرون زده بود، فقط همین.... یادش باشد به او بگوید برای خنداندن او، به سر و صورتش کاری نداشته باشد، یادش باشد..... ....... باز هم اشتباه کردی سیاوش باز هم..... باز هم..... ................نظرات شما عزیزان:
|